محدثه و محمدرضا و کوثرمحدثه و محمدرضا و کوثر، تا این لحظه: 21 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

عزیزای قلبم

محدثه عاشق طبیعت

سلام بچه های گلم بله بازم عمه راوی اومد اینبار یه داستان همراه تصاویر درباره محدثه جونم می خوام بگم حالا همه بیاین جمع شین قصه بگم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود یه دختری بود اسمش بود محدثه خیلی نازه عاشق گل و گیاه و طبیعته   وقتی میره خونه مامان بزرگش همش می خواد بین گل و گیاه عکس بگیره و بره بالای درخت حالا می خوام چند تا عکس ازش بزارم نگفتم مخلص گله بفرمایید نازه عمه است دیگه اینا گلای تو حیاط ماستا این چیه محدثه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داری چیکار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستشو بگو گلو می خوای به کی بدی؟؟؟ عمه روم نمیشه ...
9 شهريور 1391

خودت بیا بخون دیگه

هر وقت می ریم خونه این سه تا فسقلی اسیرمون می کنن اینقدر شادی می کنن که ادم بهشون شک می کنه والله یه بار رفتیم خونه قبلی محمد رضا اون روز اینقدر از ما کار کشید که نگو چه کیفی هم می کرد بگذریم....................... به فرمان ایشون اتاقشونو تمیز کردیم داشت حال می کرد براش میوه پوست کندم خورد و کیف کرد پسرجون کم بخور اینقدر تو اتاق باهم بازی کردیم کل خونه رو بهم ریخته کرد یه کار عجیبی از مامانم خواست اونم این بودکه با مامانم بازی کنه و پشت مامانم سوار شه مامانم هم قبول کرد گفت چون بچه ست ببین تو رو خدا چه کیفی داره می کنه اخه تو خجالت نمی کشی فردا بزرگ شدی چه جوری از مامان بزرگ عذرخوا...
8 شهريور 1391

حتما بخونید

سلام گلای من ببخشید چند وقته نتونستم وبلاگ رو به روزش کنم می خوام یه داستانی بگم براتون ولی این بار داستان کوثره یه روزی روزگاری کوثر که خیلی کوچولو بود بردم تو اتاق خوابوندمش هوا هم خیلی سرد بود   بهش زیاد لباس پوشوندم تا سرما نخوره تا اینکه متوجه شدم کوثر جان تب کرده و همش گریه می کرد بردنش بیمارستان و بستریش کردن خیلی گریه می کرد ببینید چقدر مظلومان خوابیده تو این مدتی که تو بیمارستان بود کلی دلمون براش تنگ شد اینجا خیلی عصبانی بود و حوصله کسی رو نداشت با بچه ها نقشه کشیدیم که خوشحالش کنیم تصمیم گرفتیم کادو بخریم و یهویی بریم بیمارستان رفت...
8 شهريور 1391
1